داستان دختر بدون دست : اثر برادران گریم
deep stories deep stories
60.8K subscribers
6,658 views
324

 Published On Jul 30, 2024

حمایت مالی اختیاری از کانال دیپ استوریز
  / deeppodcastiran  
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
:music by
@incompetech_kmac Kevin MacLeod
@ScottBuckley
under Creative Commons Attribution: https://creativecommons.org/licenses/...
___________________________________________________________________________________
اگر طراح هر کدام از طرح‌های استفاده شده در این ویدئو رو میشناسید یا خودتون طراح آثار هستید، به ما ایمیل بزنید تا اسمتون رو به عنوان طراح اعلام کنیم.
If you own any of the arts that we used in this video, or you know the artist of any of them, please contact us via email to give you the credit.
[email protected]
ـــــــــــــــــــ
دختر بدون دست
برادران گریم

روزی روزگاری، در روستایی دور آسیابانی زندگی می کرد. آسیابان روز به روز فقیرتر میشد و هرروز مجبور بود یکی از وسایل خانه اش را بفروشد تا بتواند خرج زندگی اش را درآورد. دیگر چیزی براش نمونده بود جز آسیاب و درختی که پشتش قرار داشت.
یکی از همان روزها به جنگل رفت تا یه مقدار هیزم جمع کنه. ناگهان متوجه شد پیرمردی که تا آن روز اونو ندیده بود به سمتش داره می آد. پیرمرد بهش رسید و ازش پرسید: «چرا این همه به خودت زحمت می دی و چوب ها رو می بری. من هر اندازه که بخوای بهت ثروت می دم تو هم دیگه نیازی به کار کردن و زحمت کشیدن نداری. اما یک شرطی دارم.»
آسیابان که از تعجب دهانش باز مونده بود، پرسید:« چه شرطی؟»
پیرمرد گفت:« به شرطِ چیزی که اون پشت قرار داره.»
آسیابان با خودش فکر کرد حتماً منظور مرد همان درخت سیبیه که پشت آسیاب قرار داره، چون جز درخت سیب چیزِ دیگه‌ای اونجا قرار نداشت. بنابراین شرط رو پذیرفت. پیر مرد هم با بدجنسی لبخندی زد و گفت : « سه سال دیگه برمی گردم و صاحب اون چیز میشم.» بعد هم راهش را کشید و رفت.
آسیابان در راه خانه به این اتفاق عیجب داشت فکر می کرد. وقتی به خانه رسید همسرش در را باز کرد و بهش گفت : «چطور شده که این همه ثروت به ما رو آورده؟ تمام کشوها و کمدها پر از طلا شده . ولی کسی اونا رو نیاورده اینجا. اصلاً نمی دانم از کجا پیدا شدند.»
آسیابان گفت: من می دانم کار کیه . مرد غریبه ای رو در جنگل دیدم که وعده ی ثروت زیادی رو به من داد . در ازاش از من خواست چیزی که پشت آسیاب قرار داره رو بهش بدم. ما هم که جز درخت سیب چیزی نداریم. بنابراین قبول کردم.»
زن فکر کرد و سراسیمه جواب داد:« او حتماً جادوگر بوده. درخت سیب رو نمی خواست. اون دخترمون رو می خواست که همون موقع پشت درخت سیب رو داشت جارو می کرد.»
آسیابان تازه متوجه شد که نباید با شرط مرد غریبه موافقت می کرد اما دیگه چاره ای نداشت . دختر آسیابان که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی بود سه سال بعد رو با خانواده اش سپری کرد تا موعد مقرر برسه و جادوگر بیاید و اون رو با خودش ببره.
روز موعود دختر حسابی حمام کرد و به خودش رسید. بعد هم با گچ دایره ای روی زمین کشید و وسط اون وایساد.
جادوگر از راه رسید اما جرات نکرد پایش را درون دایره بزاره و به دختر نزدیک شه. او با عصبانیت به آسیابان گفت: «هرچه آب در خانه داری بیرون ببر. نگذار دست این دختر به آب برسد. در غیر اینصورت نمی تونم او را با خود ببرم. فردا دوباره برای بردنش می آم. کاری رو که گفتم انجام بده.»
آسیابان ترسو هم همین کار را کرد. فردا وقتی که جادوگر دوباره از راه رسید با صحنه ی غیرمنتظره ای مواجه شد. دختر گریه کرده بود و با اشکهایش دستش رو شسته بود. باز هم دستهای دخترک تمیز بود و جادوگر نمی توانست او رو با خودش ببره. جادوگر با عصبانیت به آسیابان گفت: «باز هم دست هاش تمیزه. دست های اون رو ببر! وگرنه من نمی توانم با خودم ببرمش »
آسیابان گفت :«چطور دست های دخترم رو ببرم؟ نمی تونم این کار را بکنم.»
جادوگر بدذات گفت: « اگر این کار رو نکنی، فردا می آیم و به جای دخترت، خودت رو می برم.»
پدر که ترسیده بود قول داد از دستور اطاعت کنه . بعد هم نزد دخترک رفت و ماجرا رو براش گفت : « دخترم، اگر دست های تو رو نبرم، جادوگر منو با خودش می بره. من از روی ترس بهش قول دادم. منو ببخش که چنین کار رذیلانه ای انجام می دم.»
دحترک گفت:« هر کاری که می خواهید انجام بدهید. من دختر شما هستم.»
بعد هم دستهاش رو روی میز گذاشت و آسیابان اونها رو برید. روز بعد جادوگر برای بار سوم آمد. دخترک آن قدر گریه کرده بود که اشکهایش روی بازویش چکیده بود و بازوهاش رو مثل برف پاک و سفید کرد. جادوگر باز هم نتونست کاری کنه و با عصبانیت آنجا رو ترک کرد.
بعد از رفتن جادوگر آسیابان به دخترش گفت: «تو با رفتارت باعث شدی من به حدی ثروت به دست بیاورم که تا آخر عمر مثل گوهری گرانبها ازت نگهداری کنم.»
دختر اما جواب داد : «من اینجا دیگه احساس امنیت نمیکنم، بزار برم و با کسایی باشم که بیشتر دلسوز من هستند.»
آسیابان گفت: «بعیده چنین کسایی در دنیا پیدا بشن.» اما در نهایت اجازه داد دختر به دنبال سرنوشتش بره.
دختر هم روز بعد صبح خیلی زود، بازوهاش رو بست و دل به جاده زد. تمام روز رفت و رفت تا آنکه شب هنگام به باغهای باشکوه سلطنتی رسید. در تمام راه هیچ چیز نخورده بود. او که حسابی گرسنه و تشنه بود چشمش به درختان پر میوه ی باغ افتاد. دور تا دور باغ خندقی پر آب کشیده بودند و هیچ جوری نمیتونست به میوه ها برسه.
از گرسنگی و تشنگی فریاد زد: « کاش می توانستم راهی پیدا کنم». بعد هم زانو زد و به درگاه خدا دعا کرد. چند لحظه بعد فرشته ای ظاهر شد و پلی روی خندق زد . دخترک تونست از روی خندق عبور کند و وارد باغ بشه. در این مدت دختر نمی تونست فرشته رو ببیند و خبر نداشت که فرشته در کنارش قدم برمی داره. اون به سمت یک درخت گلابی رفت. دخترک نمی دونست که تمام گلابی های درخت شمرده شدند. او که دست نداشت و نمی-توانست میوه ای بچینه ، ده

show more

Share/Embed