داستان حیرت انگیز کمال کورسل تنها شهید اروپایی دفاع مقدس که با دعای کمیل شیعه شد - مسلمان تی وی
Mosalman Tv - مسلمان تی وی Mosalman Tv - مسلمان تی وی
107K subscribers
3,526 views
250

 Published On Aug 17, 2022

#مسلمان_تی_وی #داستان #شیعه
در این کلیپ به معجزه داستان حیرت انگیز کمال کورسل تنها شهید اروپایی دفاع مقدس که با دعای کمیل شیعه شد - مسلمان تی وی پرداختیم
بهترین ویدئوهای یوتیوب در لینک زیر 👇

   • بهترین ویدئوهای یوتیوب  

ژوان یا کمال کورسل تنها شهید اروپایی دفاع مقدس است که ابتدا مسیحی بوده سپس مسلمان شده و به مذهب اهل سنت می گرود اما در نهایت شیعه می شود و با حضور در نبرد حق علیه باطل و در عملیات مرصاد 2 به درجه رفیع شهادت نائل می گردد.

یک نفر بود مثل آدم های دیگر، موهایی داشت بور با ریشی نرم و کم پشت و سنی حدود هفده سال. پدرش مسلمان بود و از تاجرهای مراکش و مادرش، فرانسوی و اهل دین مسیح.
ژوان» دنبال هدایت بود. برای همین تو سفری که با پدرش به مراکش رفت؛ مسلمان شد
داستان وقتی عجیب میشه که او ابتدا سنی مذهب میشه و بعد به تشیع گرایش پیدا میکنه
محال بود زیر بار حرفی برود که برای خودش، مستدل نباشد و محال بود حقی را پیدا کنهُ با اخلاص از آن دفاع نکند

/*/*/*/*/*/*/

ما ایرانیا فکر می کنیم دین خدا لنگ ماست و اگه از اسلام و تشیع دست برداریم؛ دیگه فاتحه دین خوندست؛ خود خدا تو آیه 54 سوره مائده جواب داده و فرموده:

ای کسانی که ایمان آورده‌اید! هر کس از شما، از آیین خود بازگردد، (به خدا زیانی نمی‌رساند؛ خداوند جمعیّتی را می‌آورد که آنها را دوست دارد و آنان (نیز) او را دوست دارند، در برابر مؤمنان متواضع، و در برابر کافران سرسخت و نیرومندند؛ آنها در راه خدا جهاد می‌کنند، و از سرزنش هیچ ملامتگری هراسی ندارند. این، فضل خداست که به هر کس بخواهد (و شایسته ببیند) می‌دهد؛ و (فضل) خدا وسیع، و خداوند داناست

ژوان قصه ما یا همون کمال کورسل؛ مصداق بارز همین آیه ست؛ یه اروپایی مسیحی که مسلمون میشه؛ بعد شیعه میشه؛ بعد میره جبهه و شهید میشه

همین الانم تو شهر قم موسسه جامعه المصطفی پذیرای طلبه های خارجیه؛ یعنی کسایی که از کشورهای دیگه اومدن و مسلمون شدن؛ و حالا دارن درس طلبگی میخونن که برگردن کشوراشون تبلیغ شیعه رو کنن

با این مقدمه بریم و به زندگی کمال کورسل خودمون بپردازیم

تو نماز جمعة اهل سنت پاریس، سخنرانی های حضرت امام را که به فرانسه ترجمه شده بود، پخش می کردند. یکی از آن ها را گرفت و گوشه خلوتی پیدا کرد برای خواندن، خیلی خوشش آمد؛ و خواست که بازهم برای او از این سخنرانی ها بیاورند
بعد از مدتی، رفت و آمدِ «ژوان کورسل» با دانشجوهای ایرانی کانون پاریس، بیشتر شد
غروب شب جمعه ای، یکی از دوستانش «مسعود» لباس پوشید برود کانون برای مراسم، «ژوان» پرسید:«کجا می ری؟» گفت: «دعای کمیل» ژوان گفت:«دعای کمیل چیه؟! ما رو هم اجازه می دی بیاییم!» گفت: «بفرمایید».
چون پدرش مراکشی بود، عربی را خوب می دانست. با «مسعود» رفت و آخر مجلس نشست. آن شب «ژوان» توسل خوبی پیدا کرد. این را هم بچه ها می گفتند
هفته آینده؛ از ظهر با لباس مرتب و عطر زده آمدُ گفت: «بریم دعای کمیل»
گفتند:«حالا که دعای کمیل نمی روند»؛ تا شب خیلی بی تاب بود.
یک روز بچه های کانون، دیدند «ژوان» نماز می خواند، اما دست هایش را روی هم نگذاشته و هفته بعد دیدند که بر مُهر سجده می کند.
«مسعود» شیعه شدن او را جشن گرفت.
وقتی از «ژوان» پرسید: «کی تو رو شیعه کرد؟» در جواب گفت: «دعای کمیل حضرت علی(ع)»
گفت: «می خواهم اسمم رو بذارم علی»
مسلمان های پاریس، عمدتاً اهل سنت بودند و اذیتش می کردند. «مسعود» گفت: «نه، بذار یه راز باشه بین خودت و خدا با امیرالمؤمنین(ع).»
ژوان گفت: «پس چی بذارم؟
ـمسعود گفت: هرچی دوست داری
گفت: «کمال»
چه اسم زیبایی برای خودش انتخاب کرد. مسیحی بود. شد مسلمان اهل سنت و بعد هم شیعه، در حالی که هنوز هفده بهار از عمرش نگذشته بود
مادرش، خیلی ناراحت بود. می گفت:«شما بچه منو منحرف می کنید»
بچه ها گفتند: «چند وقتی مادرت را بیار کانون» بالاخره هم مادرش را آورد. وقتی دید بچه ها، اهل انحراف و فساد نیستند، خیالش راحت شد.
کتابخانة کانون، بسیار غنی بود. «کمال» هم معمولاً کتاب می خواند. به خصوص کتاب های شهید مطهری.
خیلی سؤال می کرد. بسیار تیزهوش بود و زود جواب را می گرفت، وقتی هم می گرفت ضایع نمی کرد؛ حق مطلب رو ادا میکردُ به خوبی برایش می ماند
یک روز گفت: «مسعود! می خوام برم ایران طلبه بشم»
ـمسعود گفت: «برو پی کارت. تو اصلاً نمی توانی توی غربت زندگی کنی. برو درست را بخوان.»
آن زمان دبیرستانی بود
رفتُ بعد از مدتی آمد گفت:«کارم برای ایران درست شد. رفتم با بچه ها، صحبت کردم. بنا شده برم عراق. از راه کردستان هم قاچاقی برم قم.» با برادرهای مبارز عراقی رفاقت داشت. مسعود گفت: «تو که فارسی بلد نیستی، با این قیافه بوری هم که داری، معلومه ایرانی نیستی!
خیلی اصرار داشت. بالاخره با سفارت صحبت کردند و آن ها هم با قم مکاتبه کردنُ بالاخره تو مدرسه حجتیه پذیرش شد. سال شصت و دو ـ شصت و سه بود.
ظرف پنج ـ شش ماه به راحتی فارسی صحبت می کرد.
اجازه نمی داد یک دقیقه از وقتش ضایع بشه. همیشه به دوستانش می گفت: «معنا ندارد کسی روی نظم نخوابه؛ روی نظم بیدار نشود.»
خیلی راحت می گفت:«من کار دارم. شما نشستید با من حرف بزنید که چی بشه! برید سر درستون. من هم باید مطالعه کنم.»
یک کتاب «چهل حدیث» و «مسألة حجاب» و چندتا کتاب دیگه را به زبان فرانسه ترجمه کرد
همیشه دوست داشت یک نامی از امیرالمؤمنین(ع) روی خودش بماند. می گفت:«به من بگید ابوحیدر، این آن رمز بین علی(ع) و من.»
یک روز از «مدرسه حجتیه» زنگ زدند که آقا پایش را کرده توی یک کفش که من زن می خواهم. هرچه می گوییم حالا اجازه بده چندسالی از درست بگذره، قبول نمی کند.
مسعود گفت:«حالا چه زنی می خواهی؟»
گفت:«نمی دونم، طلبه باشد، سیده باشد، پدرش روحانی باشد، خوشگل باشد.»
مسعود هم گفت:«این زنی که تو می خوای، خدا توی بهشت نصیبت می کند.»
هرچه توجیهش کردند، فایده نداشت.

#داستان #حکایت #شهید #شهدا #شهادت #چشم_برزخی #آخرالزمان

show more

Share/Embed